0=3+3

ساخت وبلاگ
لوهان بعد از دوش نیم ساعته و عوض کردن لباسهاش با یه آستین بلند ساده لیمویی و یه شلوار جین آبی، دوباره پایین رفت. تصمیم داشت بلافاصله دوباره به بیمارستان برگرده که صدایی مانعش شد. انگار کسی داشت با تلفن حرف میزد و لوهان انقدر خنگ نبود که نفهمه اون یه 0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 195 تاريخ : دوشنبه 24 مهر 1396 ساعت: 18:00

دانلود: Along time..as Butterfly's life نام:یه زمان طولانی..اندازه ی زندگی پروانه کاپل:چانکای    برای کسایی که نمیتونن دانلودکنن... ///////////////////////////////////////////////////////// نام:یه زمان طولانی..اندازه ی زندگی پروانه کاپل:چانکای   یه 0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 153 تاريخ : دوشنبه 24 مهر 1396 ساعت: 18:00

خط چشم کم رنگی کشید و سعی کرد زیاد خودشونو روی مژه هاش نشون ندن...با  ر.ژ لب صورتی رنگی به لب هاش رنگ داد و موهاشو دورش آزاد گذاشت.گوشواره های بلندی توی گوشاش انداخت و گردنبندی رو که برای نامزدیشون خریده بودن گردنش انداخت. چشمش به حلقه شون افتاد..نمیدونست کار درستیه یانه ولی گذاشت امشب بعد مدت ها دوباره تو انگشت حلقش جا خوش کنه. از جاش بلند شد و پیراهن مشکی براقی که مورد علاقش بود پوشید وکفشای ورن 0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 176 تاريخ : سه شنبه 18 مهر 1396 ساعت: 6:01

  AUT POVلوهان بلافاصله بعد از بیرون اومدن از اتاق سهون به سمت اتاق بعدی دوید و آروم در زد...وقتی صدایی نشنید آروم درو باز کرد و داخل شد.روی تخت خوابیده بود وبه فضای بیرون خیره بود.با صدای بسته شدن در به سمت لوهان برگشت...-حال...حالتون خوبه؟نگاهشو از لوهان گرفت و گفت-سهون چطوره؟لوهان سرشو پایین انداخت و گفت-خوبه.هیونگ حالش خوبه...خب....شما...-حالم خوبه.سکوت کر کننده ای حکم فرماشد..هیچ کدوم نمیتونس 0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 148 تاريخ : جمعه 14 مهر 1396 ساعت: 10:20

SEHUN POVدست میلا بین بازوم اسیر بود و لبخند مسخرش که فقط باعث میشد بیشتر بخوام از خودم دورش کنم،روی ل/بهاش بود.به سمت مهمونایی که میشناختیم میرفتیم و حرف میزدیم..درباره همه چیز...شرکت.. سهام... زندگیمون...همه چیز..همونطور که به راه رفتن بین مهمونا ادامه میدادیم،آقای دو رودیدم که به سمتم میاد...تو نزدیکترین حالت بهم وایستاد و تو گوشم گفت-اومد..جلوی در منتظره..لبخند زدم و گفتم-بگو بره بالا...آقای 0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 134 تاريخ : چهارشنبه 12 مهر 1396 ساعت: 19:52

-مامان...بابا....حالتون چطوره؟دست گل های نسبتا بزرگی رو روی دو بلندی روبروش گذاشت...-دلم براتون تنگ شده بود...به اندازه 10 سال دلم تنگ شده بود. وقتی تنهام گذاشتین با خودتون فکر کردین این بچه لوس با تنهاییش چیکار باید بکنه؟لبخند گرمی لبهاشو پوشوند. نزدیکتر رفت و گفت-امروز اومدم یه خبر مهم بهتون بدم...بالاخره اتفاقی که منتظرش بودین افتاد...مامان...من عاشق شدم...با اینکه شاید سه هفته نیست که میشناسمش 0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 211 تاريخ : چهارشنبه 12 مهر 1396 ساعت: 19:52

بعد از اینکه لوهان آروم شد، ماشین حرکت کرد و بعد بیست دقیقه تو پارکینگ شرکت پارک شد.سهون ماشین رو دور زد و دست لوهان رو که سعی داشت از ماشین بیرون بیاد، بین دستش قفل کرد وجواب نگاه متعجب لوهان رواینطوری داد..-ماله خودمه...هر وقت بخوام میگیرمش...مشکلیه؟درسته که سعی داشت مهربونتر از قبل باشه و باعث بشه لوهان صبح امروز رو فراموش کنه،ولی هر لحظه به این پی میبرد که اصلا استعداد شوخی نداره...و وقتی اون 0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 108 تاريخ : دوشنبه 3 مهر 1396 ساعت: 18:18

تقریبا بیست دقیقه بود که رفته بود و من از شک بزرگی که بهم وارد شده بود حتی نمیتونستم تکون بخورم..صدای سرفه شنیدم وتازه انگار جون گرفته بودم..از روی تخت بلند شدم و به سمتش رفتم...نگاهشو روم چرخوند و بی تفاوت گفت-امروز.....اوف...امروز منشیم میاد و تورو میاره شرکتم...باید وسایلتو جمع کنی و آماده بشی...من پول این مردیکه رو بهش میدم و تو آزادی....سریع خم شدم و چندبار تعظیم کردم...خدایا فرشته هات این شک 0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 190 تاريخ : دوشنبه 3 مهر 1396 ساعت: 18:18

به صفحه لپ تاپ چشم دوخت...نمیدونست کار درستیه که ایمیلشو باز کنه یانه....هنوز تصمیم نگرفته بود که ایمیل دوم اومد و چند خط اول اون نشون داده شد...آروم شروع به خوندن کرد"آقای اوه من براتون چند صفحه دیگه رو ترجمه کردم.شما دیشب...."-لوهان....اونجا چیکار میکنی؟صدای سهون باعث شد لوهان هیسی از روی ترس بکشه و از پشت میز بلند شه..-من... ن....فق..فقط حوصلم....سهون به طرفش رفت و به لپ تاپ نگاهی انداخت...خدا 0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 116 تاريخ : دوشنبه 3 مهر 1396 ساعت: 18:18

پس پدر مادرتون؟با حالت بی تفاوتی گفت-نترس..مامانم این دختره ی هر......تعجب کردم..مگه دوست/د/خترش نیست؟متوجه تعجبم شد و ادامه داد.-چیزه...میدونی..ما باهم زیاد شوخی داریم...ببخشید حواسم نبود.سر تکون دادم و تا وقتی که ماشینو توی حیات یه باغ بزرگ نگه نداشته بود،حرفی نزدم.از ماشین پیاده شد و منم به تبعیت از اون پیاده شدم...چشمم که به خونه تمام سنگ روبروم افتاد،خشک شدم...-واو...سهون به سمتم برگشت و دستم 0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 156 تاريخ : دوشنبه 3 مهر 1396 ساعت: 18:18

با دیدن اونهمه ماهی نزدیک بود از رستوران فرار کنه...دست سهون رو گرفت و به سمت خودش کشید...سهون با تعجب نگاهش کرد..-چی شده لوهان؟حالت خوبه؟لوهان آب دهنشو قورت داد و گفت-سهون...من گرسنم نیست...میشه بریم از اینجا؟-لو..اینجا غذاهای دریاییش حرف نداره..نمیتونم بزارم بدون شام خوردن از اینجا بیرون بری...لوهان واقعا نمیدونست به سهون چی بگه.عقلش قد نمیداد...حالش بد بود و بوی ماهی و میگو خام و پخته حالشو بدت 0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 125 تاريخ : دوشنبه 3 مهر 1396 ساعت: 18:18

////////////////////دوروز بعدلوهان مشغول کمک کردن به یوجو و جونگین بود و کاغذ رنگیای توی هال رو نسب میکرد..تا حالا نتونسته بود میلایی که همه ازش حرف میزنن رو ببینه. صبح وقتی بیدار شده بود سهون اعلام کرده بود که باید بره دنبال پدر مادرش فرودگاه و بعد از اون میلا رو ببره آرایشگ/اه وتقریبا یک ساعت از آخرین خبرش با عنوان" داریم برمیگردیم "میگذشت.بعد از اینکه جونگین با کمک لوهان تمام کاغذ رنگی هاروچسبو 0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 128 تاريخ : دوشنبه 3 مهر 1396 ساعت: 18:18

هر دوایملشو باز کردوشروع به خوندن کرد.(2013/24/2)ماما...حالم امروز عالیه.تیم بسکتبالمون اسمش عقاب هاست و منم امروز برای تیم بازی کردم.انقدر خوب بودم که مربی گفت از این به بعد همیشه تو ترکیب اصلی تیم میرم تو زمین...وای ماما...دارم ازخوشحالی بال در میارم.الان اسم همه بچه هارو بلدم،ولی اونایی رو میگم که بیشتر باهاشون صمیمیم...یکیشون اسمش جونمیونه..چون همیشه مراقبمونه بهش میگیم سوهو.ازم سه ماه بزرگتره 0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 184 تاريخ : دوشنبه 3 مهر 1396 ساعت: 18:18

  موزیک ملایمی در حال پخش بود و فضای آرومی توی عمارت اوه برقرار بود.تقریبا همه مهمونا رسیده بودن و سالن کاملا پر بود.تعداد خدمتکارا زیاد شده بود و لوهان هیچ کاری نداشت تا انجام بده...که البته اگر میخواست کاری انجام بده،کای جلوشو میگرفت چون سهون بهش گوشزد کرده بود نباید کاری انجام بده...به مادر و پدر دوست داشتنی سهون نگاه کرد و لبخند زد...پدرش واقعا با لوهان خوب برخورد میکرد و مادرش...میشه گفت یه ر 0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 150 تاريخ : دوشنبه 3 مهر 1396 ساعت: 18:18

اولین قطره اشک که گونشو خیس کرد، مطمئن شد دیگه نمیتونه لوهان رو ازدست بده....اگه داشت به خاطرش گریه میکرد،یعنی لوهان واسش از هرچیزی با ارزش تر بود.باید پیداش میکرد.به هر قیمتی که شده.فقط باید پیداش میکرد....از جاش بلند شد تا به دوستاش زنگ بزنه و از اونا بخواد باهم دنبالش بگردن...ولی لحظه آخر،احساس کرد یه چیز درست نیست.دوباره تو اتاق برگشت..."خدای من...حموم...!"به سمت حموم دوید و دستشو روی دستگیره 0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 217 تاريخ : دوشنبه 3 مهر 1396 ساعت: 18:18

-لوهان...من..کدوم اتاق باید بخوابم؟لوهان وارفتن سه بارشو احساس میکرد.سهون نمیخواست با لوهان تو یه اتاق باشن؟لوهان ظاهر خودشو حفظ کرد و گفت-تو هر کدوم بخوای میتونی بری...البته من این اتاقو پیشنهاد میکنم.دست لوهان که به سمت اتاق خودش بود و لبخندو مهمون ل/بهای سهون میکرد.سهون سرفه مصنوعی کرد و گفت-اهم.....پیشنهاد وسوسه انگیزیه....ولی...باید روی پیشنهادتون فکر کنم مستر لو..!لوهان خندید. وارد اتاق شد و 0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 214 تاريخ : دوشنبه 3 مهر 1396 ساعت: 18:18